نعل کردن ستور. (ناظم الاطباء). با میخ نعل را به کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت مؤلف). نعل زدن. نعل کردن. نعل کوبیدن: آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند. سعدی. - امثال: پشه را در هوا نعل می بندد، فوق العاده زیرک و کاردان است
نعل کردن ستور. (ناظم الاطباء). با میخ نعل را به کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت مؤلف). نعل زدن. نعل کردن. نعل کوبیدن: آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند. سعدی. - امثال: پشه را در هوا نعل می بندد، فوق العاده زیرک و کاردان است
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود: بر سبزه ز سایه نخل بندد بر قامت سرو و گل بخندد. نظامی. رطب را استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند. نظامی. همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست. سعدی. خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم. صائب. ، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن. - نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن: خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم. کلیم (از آنندراج)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود: بر سبزه ز سایه نخل بندد بر قامت سرو و گل بخندد. نظامی. رطب را استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند. نظامی. همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست. سعدی. خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم. صائب. ، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن. - نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن: خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم. کلیم (از آنندراج)
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن: چه بندی دل اندر سرای سپنج چودانی که ایدر نمانی مرنج. فردوسی. دل اندر سرای سپنجی مبند بس ایمن مشو در سرای گزند. فردوسی. اگر بخردی در جهان دل مبند که ناید بفرجام از او جز گزند. فردوسی. بگویش که تو دل به من درمبند مشو جاودان بهر جانم نژند. فردوسی. کنون چون شنیدی بدودل مبند وگر دل ببندی شوی در گزند. اسدی. چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه). ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی. ناصرخسرو. رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر. ناصرخسرو. هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان. میرمعزی (از آنندراج). زندگانی چو نبودش حاصل مرد عاقل در آن نبندد دل. سنائی. دل در سخن محمدی بند ای پور علی ز بوعلی چند. خاقانی. چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی. خاقانی. رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم. ظهیر. جوانمردان که دل در جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند. نظامی. چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل تو باشد آبستن. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. همدست کسی که در تو دل بست آنگاه شدی که او شد از دست. نظامی. مشو چون خر به خورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل درو بند. نظامی. بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به برگ گندنا بند. نظامی. چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد. نظامی. چه بندیم دل در جهان سال و ماه که هم دیوخانست و هم غول راه. نظامی. چه بندی دل در آن دورازخدائی کزو حاصل نداری جزبلائی. نظامی. این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب که میش دل در گرگ بست. مولوی. دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی. دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال. سعدی. وجود عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست. سعدی. در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته باهم نخواهند ساخت. سعدی. چه بندی درین خشت زرین دلت که یک روز خشتی کنند از گلت. سعدی. دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند که خانه ساختن آیین کاروانی نیست. سعدی. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند. سعدی. نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش. سعدی. به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم. سعدی. دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. سعدی (گلستان). دل در او بند و گنجش افزون کن وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن. اوحدی. چیست ناموس دل در او بندی کیست سالوس خوش بر اوخندی. اوحدی. چو دل در زلف تو بسته است حافظ بدین سان کار او در پا میفکن. حافظ. ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بستۀ زیور نباشد. حافظ. خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند. حافظ. - دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن: چه بندی دل اندر سرای سپنج چودانی که ایدر نمانی مرنج. فردوسی. دل اندر سرای سپنجی مبند بس ایمن مشو در سرای گزند. فردوسی. اگر بخردی در جهان دل مبند که ناید بفرجام از او جز گزند. فردوسی. بگویش که تو دل به من درمبند مشو جاودان بهر جانم نژند. فردوسی. کنون چون شنیدی بدودل مبند وگر دل ببندی شوی در گزند. اسدی. چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه). ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی. ناصرخسرو. رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر. ناصرخسرو. هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان. میرمعزی (از آنندراج). زندگانی چو نبودش حاصل مرد عاقل در آن نبندد دل. سنائی. دل در سخن محمدی بند ای پور علی ز بوعلی چند. خاقانی. چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی. خاقانی. رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم. ظهیر. جوانمردان که دل در جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند. نظامی. چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل تو باشد آبستن. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. همدست کسی که در تو دل بست آنگاه شدی که او شد از دست. نظامی. مشو چون خر به خورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل درو بند. نظامی. بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به برگ گندنا بند. نظامی. چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد. نظامی. چه بندیم دل در جهان سال و ماه که هم دیوخانست و هم غول راه. نظامی. چه بندی دل در آن دورازخدائی کزو حاصل نداری جزبلائی. نظامی. این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب که میش دل در گرگ بست. مولوی. دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی. دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال. سعدی. وجود عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست. سعدی. در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته باهم نخواهند ساخت. سعدی. چه بندی درین خشت زرین دلت که یک روز خشتی کنند از گلت. سعدی. دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند که خانه ساختن آیین کاروانی نیست. سعدی. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند. سعدی. نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش. سعدی. به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم. سعدی. دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. سعدی (گلستان). دل در او بند و گنجش افزون کن وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن. اوحدی. چیست ناموس دل در او بندی کیست سالوس خوش بر اوخندی. اوحدی. چو دل در زلف تو بسته است حافظ بدین سان کار او در پا میفکن. حافظ. ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بستۀ زیور نباشد. حافظ. خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند. حافظ. - دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن: من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه شغل و همه کار. ناصرخسرو. خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا. خاقانی. بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده. خاقانی. نقش امّید چون تواند بست قلمی کز دلم شکسته تر است. خاقانی. چنان در لطف بودش آبدستی که بر آب از لطافت نقش بستی. نظامی. مرا صورتی برنیاید ز دست که نقشش معلم ز بالا نبست. سعدی. ، زینت دادن. آراستن: فلاطون دگر نامه را نقش بست ز هر دانشی کآمد او را به دست. نظامی. سخن را نگارندۀ چربدست به نام سکندر چنین نقش بست. نظامی. چو شد نقاش این بتخانه دستم جز آرایش بر او نقشی نبستم. نظامی. ، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن: تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. نظامی. به امرش وجود از عدم نقش بست که داند جز او کردن از نیست هست. سعدی. ، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن: بهر بذلش نطفۀ خورشید را نقش در ارحام کان بست آسمان. خاقانی. تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست که در فتنه بر جهان بگشاد. سعدی. تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) : نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود. حافظ
کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن: من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه شغل و همه کار. ناصرخسرو. خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا. خاقانی. بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده. خاقانی. نقش امّید چون تواند بست قلمی کز دلم شکسته تر است. خاقانی. چنان در لطف بودش آبدستی که بر آب از لطافت نقش بستی. نظامی. مرا صورتی برنیاید ز دست که نقشش معلم ز بالا نبست. سعدی. ، زینت دادن. آراستن: فلاطون دگر نامه را نقش بست ز هر دانشی کآمد او را به دست. نظامی. سخن را نگارندۀ چربدست به نام سکندر چنین نقش بست. نظامی. چو شد نقاش این بتخانه دستم جز آرایش بر او نقشی نبستم. نظامی. ، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن: تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. نظامی. به امرش وجود از عدم نقش بست که داند جز او کردن از نیست هست. سعدی. ، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن: بهر بذلش نطفۀ خورشید را نقش در ارحام کان بست آسمان. خاقانی. تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست که در فتنه بر جهان بگشاد. سعدی. تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) : نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود. حافظ
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن: ز پرهیزگاری که بود اوستاد نظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی. گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. ، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن: دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد. صائب (آنندراج). ، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن: ز پرهیزگاری که بود اوستاد نظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی. گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. ، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن: دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد. صائب (آنندراج). ، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
تعیین قیمت کردن. قیمت گذاشتن. بهای جنسی را معین کردن: هر متاعی را در این بازار نرخی بسته اند قند اگر بسیار گردد نرخ شکر بشکند. وحشی (از آنندراج). یک دل داریم غمزه را گو تا نرخ ستمگران نبندد. قدسی (از آنندراج). شود در فکر قیمت دل شکسته که ساقی ازل این نرخ بسته. زلالی (از آنندراج)
تعیین قیمت کردن. قیمت گذاشتن. بهای جنسی را معین کردن: هر متاعی را در این بازار نرخی بسته اند قند اگر بسیار گردد نرخ شکر بشکند. وحشی (از آنندراج). یک دل داریم غمزه را گو تا نرخ ستمگران نبندد. قدسی (از آنندراج). شود در فکر قیمت دل شکسته که ساقی ازل این نرخ بسته. زلالی (از آنندراج)
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست